میگفتند شوهرش مرده. استاد ادبیات ما بود در دانشگاه. زنی حدود ۵۰ ساله. بسیار آرام و خندهرو. همیشه آن کیف چرمی قهوهایاش را به جای اینکه از دسته بگیرد میزد زیر بغلش و و با آن عینک تهاستکانی با هر کسی که در مسیرش بود سلام و علیک میکرد. دانشجوی کارشناسی که بودم با استاد سه درس مختلف گذراندم. ادبیات عمومی، تاریخ ادبیات ایران و تاریخ ادبیات جهان. او تنها استادی بود که هیچ وقت سر کلاسش غیبت نکردم. همه جلسهها را با عشق رفتم و فقط منتظر بودم که درس تمام بشود. درسش که تمام میشد میگفتیم: استاد از شعراتون نمیخونید؟» لبخندی میزد و کیف قهوهایاش را باز میکرد و یک دفتر کهنه از آن میآورد بیرون. دفتر شعرش بود. بارها به او گفتیم استاد چرا شعرهاتون رو چاپ نمیکنید؟» هر بار هم میگفت که این شعرها را برای دل خودم نوشتهام نه برای چاپ کردن». دفترش را باز میکرد. توی هر صفحه یک شعر نوشته بود. فقط غزل میگفت. عاشق خودش و شعرهایش بودم. دفتر را که باز میکرد چند ورق میزد و یکی را به دلخواه خودش انتخاب میکرد. اول شعر را برای خودش میخواند. بعد با همان صدای خسته و لرزان شدت صدا را بالا میبرد. عاشق این لحظات بودم. دو سه بیت که میخواند اشکش جاری میشد. وقتی شعرش تمام میشد بچهها یکییکی از کلاس میرفتند بیرون. همیشه آخرین نفر بودم. صبر میکردم همه بروند تا راحت به او بگویم استاد شعرتون خیلی قشنگ بود».
من را خیلی دوست داشت. همیشه میگفت تو بهترین دوست من در دانشکده مدیریت هستی. یک بار توی برگه امتحانی برایش یک شعر نوشتم. بعدا که من را دید گفت شعرت خیلی خوب بود. روی فضاسازی بیشتر کار کن.
از بین تمام شعرهایش یکی را از همه بیشتر دوست داشتیم. یک شعری که اسمش را گذاشته بودیم شعر مودبه . از زبان دختری بود که با شرم و حیای خاصی خیلی رسمی با یک پسر حرف میزند. هنوز که هنوز است این شعر را از حفظم. سالها گذشته است از آن زمانی که این شعر را شنیدم، ولی هر وقت به یاد این شعر میافتم حس زیبایی را که وقتی در خانه خودش همراه با برادرش نشسته بود و داشت شعر مودبه را میخواند برایم تداعی میشود. بیت اولش این طور بود:
مقدور هست درد دلی با شما کنم؟
یا گاه نام کوچکتان را صدا کنم؟
اصلاً امید هست که با دستهایتان
این دستهای غمزده را آشنا کنم؟
او شش ماه بعد از ازدواج شوهرش را در یک حادثه رانندگی از دست داده بود و تا سالهای سال با یاد شوهر از دست رفتهاش فقط شعر میگفت. شعرهایی که هر کدامشان دنیایی بودند. او تا پایان دبیرستان را در مدرسه فرانسویهای تهران درس خوانده بود و یک بار که تازه شروع کرده بودم فرانسه یاد بگیرم یکی از شعرهایش را که خودش به فرانسه ترجمه کرده بود برایم خواند. فقط لبخند زدم و گفتم خیلی زیبا بود. به رویم نیاورد که از شعرش چیزی نفهمیدهام.